ترمه نراقیترمه نراقی، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

ترمه مامان و بابا

قربونت

سلام عزیزم الهی که من قربون تجریش گفتنت بشم که میگی ت     جیش الهی که من فدای اون دستهای مهربونت      عزیز دل، مامان برات هلاکه دوست دارم ی دنیا قربون رقصیدنت قربون راه رفتنت گنجیشگک مامان الن احساساتم قلمبه شده کاش پیشت بودم و سفت بغلت می کردم و فشارت میدادم مامانی ببین چقد از دوریت اذیت میشم که سر کار هم هی تو ذهنم هستی خدا شمارو برامون حفظ کنه تموم دندونامون شکست اینقدر رو هم فشار دادیم      رحم کن به حال این عاشق جمله   زیبائی که خواندم این بود و واقعا حقیقت روچقد قشنگ   میگفت     بچه دار شدن تصمیم خطیری ست. با این تصمیم می گذارید که ق...
11 اسفند 1389

چشمهای قشنگت

  تو که چشمات خیلی قشنگه رنگ چشمات خیلی عجیبه تو که این همه نگاهت واسه چشمام گرم و نجیبه            میدونستی که چشات            شکل یه نقاشیه که            تو بچگی میشه کشید            میدونستی یا نه میدونستی که توی چشمای تو رنگین کمونو میشه دید میدونستی یا نه          میدونستی که چشامی          همه ی آرزوهامی    &...
9 اسفند 1389

اولین دلخوری مامان

وقتی مامان رنجید دیروز بعد از ظهر با باباوحید رفتیم دیدن نی نی خاله سحر بعد منوبابا و   شهره جون اومدیم خونه مامان جون شما آنجا بودین وقتی ما رسیدیم تازه از خواب بیدار شده بودین ما رو که دیدین کلی ذوق کردی و مستقیم رفتی تو بغل بابا وحید من که از صبح دلم برات تنگ شده بود و نگران این بودم که الان 1 ساعت دیرتربه خونه   رسیدم و شما ناراحت میشین و کلی با خودم درگیر بودم دوست داشتم شما را زودتر در آغوش بگیرم و محکم ماچت کنم و فشارت بدم از بغل بابائی گرفتمت و به محض جدا شدن از بابائی بغض کردی از اون اساسی ها که 1 ساعت فقط لبت و ورچیدی من هم مستقیم خورد تو ذوقم و کلی از این کار شما گریه کردم خیلی دلم برای خودم سوخت حالا هر وقت که...
9 اسفند 1389

رقصیدن

سلام چند روزی بود که برات چیزی ننوشته بودم وقتی می خواهی برقصی دستتو جلوی سینه ات میگیری و به نوک انگشت اشارت نگاه میکنی و دور خودت میچرخی . به شما میگیم مامان جون چه کار میکنه زانوتو می مالی میگی اووخ   مامانی قربونت برم ، مامانی باورم نمی شه که اینقدر زود خانم وبزرگ شدی ...
8 اسفند 1389

زمین خوردی

مامانی        طلا خانم دیشب ساعت 11 سرت خورد به میز داشتی با بابائی بازی میکردی که سرت خورد به میز و ورم کرد مامانی   دلم برات کباب شداین اولین باری که کبود شده نمیدونم دیشب چرا اینقدر ضربه میخوردی ...
4 اسفند 1389

احساس مالکیت

سلام عزیزدل مامان یکشنبه شب رفتیم خونه خاله لادن یادم رفته بود برات شلوار ببرم مجبور شدیم 1 شلوار دم دستی   بخریم بعد بریم اونجا همه چیز خوب بود .دوشنبه هم که تعطیل بود بابئی خونه بودیم.بعد از ظهر هم خاله اعظم(دوست مامان) با کیارش و کیانا و عمو حمید اومده بودن خونه ما ماجرا از این جا شروع میشه هر چیزی رو که کیانا دست میزد شما میخواستین از دستش بگیرین کار به جائی کشید که وقتی رفت تلويزيون نگاه کنه شما رفتین جلو تلویزیون دو دستی دستتونو روی شیشه گذاشتین و نا نا رو دعوا کردین با این جمله( یا یا یا یا) ولی وقتی سوار چرخت شد چون مامانش داشت هلش میداد روت نمی شد دعواش کنی و به محض پیاده شدنش رفتی و چرخت و بردی توی آشپزخونه   خی...
3 اسفند 1389

تولد مبارک

ماه فرو ماند از جمال محمد     سرو نباشد به اعتدال محمد  تولد رسول نورو رحمت مبارک راستی امروز تولد خاله لادن هم هست براش ۱ شال خوشگل  خریدیم  امشب می خوایم بریم خونشون خاله جون انشاا.... صد سال زنده و بانشاط باشی برای کسری(داداش کایکو) و دائی جون بهزاد
1 اسفند 1389