اولین دلخوری مامان
وقتی مامان رنجید
دیروز بعد از ظهر با باباوحید رفتیم دیدن نی نی خاله سحر بعد منوبابا و شهره جون اومدیم خونه مامان جون شما آنجا بودین وقتی ما رسیدیم تازه از خواب بیدار شده بودین ما رو که دیدین کلی ذوق کردی و مستقیم رفتی تو بغل بابا وحید من که از صبح دلم برات تنگ شده بود و نگران این بودم که الان 1 ساعت دیرتربه خونه رسیدم و شما ناراحت میشین و کلی با خودم درگیر بودم دوست داشتم شما را زودتر در آغوش بگیرم و محکم ماچت کنم و فشارت بدم از بغل بابائی گرفتمت و به محض جدا شدن از بابائی بغض کردی از اون اساسی ها که 1 ساعت فقط لبت و ورچیدی من هم مستقیم خورد تو ذوقم و کلی از این کار شما گریه کردم خیلی دلم برای خودم سوخت حالا هر وقت که بزرگ شدی به من بگو چرا اون روز گریه کردی برای این که از بغل بابا گرفتم گریه کردی یا دلت از دیر کردن ما پر بود
مامان جون که میگفت ذوق زده شدی و به خاطر همین گریه کردی