ترمه نراقیترمه نراقی، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره

ترمه مامان و بابا

میدونستی همه فرشته ها موهاشون فرفری

سلام مامان طلا مامان چند روز حال نداشت مریض بود نیومد برات بنویسه چهارشنبه 18/12 مامان خونه بود شب شما اولین عروسی زندگیت دعوت داشتین عروسی روشنک (دختر عمه منظر مامان )بود مامانی شما عین عروسک شده بودین مثل همیشه نازوخوشگل مامان قربونت برم لباس صورتی رو تنت کرده بودی با ی گل خوشگل روی سرت و تندو تند راه میرفتی تالار تو فاطمی غربی بود تالار ارکیده ارتش منو شما و خاله شهره   با بابائی رفتیم وقتی رسیدیم همه میخواستن شمارو بخورن از بس ناز بودی مامان راستی یادم رفت بگم که سر ناهار دستت و کردی توی پلو داغ و 2 تا از انگشتات تاول زد مامان عزیزو نازم مامانی خیلی برات غصه خورد فکر کنم اون شب چون تو تالار خیلی گرم بود وقتی اومدیم بیرون...
23 اسفند 1389

سلام مامانی

جمعه شب خواستیم بریم خونه خاله لادن به 1 میدون رسیدیم که آبنما داشت و شما تا دیدین گفتین جیش کلی منو بابا خندیدیم دیگه تا خونه خاله لادن رو میبینی می گی اینا به شهره میگی جره و خیلی خوردنی کتاب میخونی   بیشترین   حرفی رو که استفاده میکنی  (ق ) هستش قربوننننننننننننتتتتتتت                                                           ...
17 اسفند 1389

قربونت

سلام عزیزم الهی که من قربون تجریش گفتنت بشم که میگی ت     جیش الهی که من فدای اون دستهای مهربونت      عزیز دل، مامان برات هلاکه دوست دارم ی دنیا قربون رقصیدنت قربون راه رفتنت گنجیشگک مامان الن احساساتم قلمبه شده کاش پیشت بودم و سفت بغلت می کردم و فشارت میدادم مامانی ببین چقد از دوریت اذیت میشم که سر کار هم هی تو ذهنم هستی خدا شمارو برامون حفظ کنه تموم دندونامون شکست اینقدر رو هم فشار دادیم      رحم کن به حال این عاشق جمله   زیبائی که خواندم این بود و واقعا حقیقت روچقد قشنگ   میگفت     بچه دار شدن تصمیم خطیری ست. با این تصمیم می گذارید که ق...
11 اسفند 1389

چشمهای قشنگت

  تو که چشمات خیلی قشنگه رنگ چشمات خیلی عجیبه تو که این همه نگاهت واسه چشمام گرم و نجیبه            میدونستی که چشات            شکل یه نقاشیه که            تو بچگی میشه کشید            میدونستی یا نه میدونستی که توی چشمای تو رنگین کمونو میشه دید میدونستی یا نه          میدونستی که چشامی          همه ی آرزوهامی    &...
9 اسفند 1389

اولین دلخوری مامان

وقتی مامان رنجید دیروز بعد از ظهر با باباوحید رفتیم دیدن نی نی خاله سحر بعد منوبابا و   شهره جون اومدیم خونه مامان جون شما آنجا بودین وقتی ما رسیدیم تازه از خواب بیدار شده بودین ما رو که دیدین کلی ذوق کردی و مستقیم رفتی تو بغل بابا وحید من که از صبح دلم برات تنگ شده بود و نگران این بودم که الان 1 ساعت دیرتربه خونه   رسیدم و شما ناراحت میشین و کلی با خودم درگیر بودم دوست داشتم شما را زودتر در آغوش بگیرم و محکم ماچت کنم و فشارت بدم از بغل بابائی گرفتمت و به محض جدا شدن از بابائی بغض کردی از اون اساسی ها که 1 ساعت فقط لبت و ورچیدی من هم مستقیم خورد تو ذوقم و کلی از این کار شما گریه کردم خیلی دلم برای خودم سوخت حالا هر وقت که...
9 اسفند 1389

رقصیدن

سلام چند روزی بود که برات چیزی ننوشته بودم وقتی می خواهی برقصی دستتو جلوی سینه ات میگیری و به نوک انگشت اشارت نگاه میکنی و دور خودت میچرخی . به شما میگیم مامان جون چه کار میکنه زانوتو می مالی میگی اووخ   مامانی قربونت برم ، مامانی باورم نمی شه که اینقدر زود خانم وبزرگ شدی ...
8 اسفند 1389