ترمه نراقیترمه نراقی، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره

ترمه مامان و بابا

سلام فرفر مامانی

سلام مامان فر فر م الهی قربونت برم که الان هر چی می گم متوجه می شی تا میگم آی سرم دستای کوچیکتو می ذاری روی سرت می گی آخ می گم بگو شیشه می گی . گرسنه ات بشه می گی آم می گم بگو عمه میگی آم آم   و دیشب هم چون سفره انداخته بودیم روی زمین شام بخوریم   برای اولین بار دور ما مچرخیدی و به هر کس که می رسیدی دست میزدی. تا پستونکت هم می بینی میگی اونا   قربونت برم الهی دختر خوشگلم عزیز دل مامان فر فر خوشگلم راستی میگم انگشتاتو بشمر دستاتو می گیری بالا و دونه دونه انگشتاتو می شمری   میگی  ی ی  ی   دو سییی خیلی عاشقتم تووجود تو من بزرگی و روح خدا رو دیدم خدایا شکرت ...
19 بهمن 1389

شیرین کاری ها

سلام مامانی بعد از ۴ روز تعطیلی الان که از شما دورم خیلی خیلی خیلی دلم برات تنگ شده فکر کنم شما هنوز خوابی دیردز تا ساعت ۴ بعد از ظعر مامی نکردمت و هر وقت که جیش می کردی می گفتی جیش و بدو بدو می رفتی دم در توالات و در می زدی ۱ بار هم گفتی و رفتیم و شما عین ۱ گنجشک کارتونو انجام دادی قربونت برم به جارو برقی میگی اوووو و به سگ می گی هاپو و همه حرفها رو تقریبا میگی ۱ کار بامزت هم میگم میری حموم چه کار می کنی دستای کوچیکتو می مالی روی سرت و میگی ووششششش قربونت برم الهی
17 بهمن 1389

بدون عنوان

داستان ترمه کوچولو یکی بود یکی نبود ۱ روزی از اون روزای خوب و بهشتی ۸ تا فرشته کوچولو کنار حوضی تو بهشت داشتن بازی می کردن  هوا کاملاٌآفتابی و رنگین کمون هم تو آسمون بوی عطر هم تو تمام فضا پیچیده بود .و صدای فرشته کوچولو ها که سرشار از شادی بود لابلای صدای پرنده ها به گوش میرسید.ناگهان همه جا رو سکوت فر اگرفت و صدائی نورانی به گوش رسید.خدا به فرشته کوچولو ها گفت آی فرشته خوشگلا و کوچولوها فرشته ها همه با هم گفتند سلام خدای مهربون خدا گفت سلام آفریده های زیبا و نورانی من امروز اومدم تا به شما بگم که ۲ تا از آفریده های زمینی من از من ۱ فرشته کوچولوی خوشگل می خوان کی حاضره بره زمین پیش این ۲ نفراولین سوالی که فرشته ها کردن این بود که د...
12 بهمن 1389

وقتی که ترمه از صندلی بالا رفت

روز جمعه ۸/۱۱/۸۹منو شما تو خونه تنها بودیم و شما طبق معمول از من خواستی که روی مبل بنشینی من هم به شما گفتم که خودت بیا بالا خیلی راحت ژاهای نازت بالا آوردی و اومدی روی مبل کنارم نشستی عزیز دل مامان خودت هم دستهای کوچیکتو به هم زدی و گفتی آآآا یعنی آفرین مامان هم که مثل همیشه برای شما ضعف کرد الهی قربونت برم
10 بهمن 1389